راه رفتم
شعر خوردم
درد گفتم
زنجیر از پای زندانبان باز کردم
به پای خویشم بستند
از ندیدن لباس بر تن دخترکان آن سوی دهکده
هزار بار گریستم
و قسم خوردم
تا دشنه از دیو بگیرم
و این چنین شد آری
که به تبریز تفکرهایم تبعید شدم
و رفتم
دشنه در دست و زنجیر بر پا
تا فریاد بزنم
آهای ! زنجیر نشسته ها
برپا !